تنها
این وبلاگ برای عشقمه فقط اون همین
یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:38 عصر :: نویسنده : ملودی
2سال تموم نتونستم به خرمشهر برم خیلی ناراحت بودم که نمیتونستم عشقمو ببینم تا اینکه یه روز خواهرم گفت پسره دامادمونو تو نونوایی دیده وبهش گفته دیگه باخانواده نیومدین مغازمون بستنی هامون خوبه وازین حرفا اونجا بود که فهمیدم اونم دلش برام تنگ شده همه تلاشمو کردم تابستون اون سال که سال 91 بود برم خرمشهر قرار بود خواهرمو بیاریم با ماشین خودمون واسه همین من و داداش باهم رفتیم اونجا اولا بگم جریمه شدیم !!!!!!! دیگه من حتی یه پسر میدیدم کلاه سبز داره میترسیدم هیچی باهر زحمتی بود رسیدیم اونجاخواهرم نمیدونس منم میرم پیششون واسه همین از دیدنم ذوقید!!!!!!!یه شب باهم رفتیم اونور پل تا واسه تولد خواهرم ساندویچ بخوریم اونجا بود که عشقمو دیدم خیلی عوض شده بود اونقد دلم واسش تنگ شده بود که گریه کردم بعد داداشم پیشنهاد داد بریم بستنی بخوریم ولی دامادمون گفت یه شب دیگه میخوریم امشبو بیخیال شو!!!من به داداشم قضیه پسررو واتفاقایی که افتادو گفتم اونم درکمال تعجب خودش مارو برد بستنی فروشی روز اول اصلا عشقم منو نشناخت خیلی ناراحت شدم اصلا کوفت با بستنی یکی بود اون شب اونقدری که من گریه کردم دریام بود خشک میشد(الکی!!!) یه روز قبل حرکتمون به سمت خونمون دویباره رفتیم بستنی فروشی ایندفعه سرش بالا بود منو دید وشناخت اونجوری که اون نگاه میکرد میگفتم اگه دستش میرسید میومد منو خفه میکرد!!!!!!بازم فرداش حرکت کردیم بسمت خونمون با خواهرم ودامادمون وخواهرزاده هام کلی خوش گذشت......... موضوع مطلب : یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:35 عصر :: نویسنده : ملودی
روزا گذشته وبوی خوش مهرمیومد واین یعنی من بدبخت باید برمیگشتم خونمون خیلی ناراحت بودم ولی چاره ای نبود بابام داشت میومد دنبالم منم کارامو انجام میدادم کارایی مث خرید سوغاتی وسایل خودم تازه لباسم داده بودم بدوزن که روز آخر با خواهرم رفتیم بگیریم قبلش بگم که من خاطراتم وهمه کارامو تویه دفتر مینوشتم اونو گذاشته بودم تو کمدم که خواهرم برام آماده کرده بود خلاصه من وخواهرم برگشتیم خونه میخواستیم دوباره بریم که لباسمو تحویل بگیرم که دامادمون خواهرمو صدا زد رفتن تو حیاط باهم حرف زدن بعد نیم ساعت خواهرم باحالت عصبانی اومد داخل اتاق بعد از اون هم با هم رفتیم لباسمو تحویل بگیریم هرچی بهش گفتم چی شده گفت فقط بعدا بهت میگم اینو بهت میگم خاک تو سرت!!! منم متعجب داشتم فک میکردم چه غلطی کردم که خودم خبر ندارم شب دامادمون رفت سرکار ومن وخواهرم تنها شدیم بعد بهم گفت که خواهرزاده کوچیکم که اسمش هانی بود(پسره هاااااااا) گیر میده به کمد من ودفتر خاطراتمو میخواد دامادمونم دفترو برمیداره میخونه بعد از هدیه اون یکی خواهرزادم میپرسه شما کجا رفته بودین دیشب اونم میگه بستنی فروشی(یعنی آدم 2تا خواهرزاده مث این دوتا داشته باشه دیگه به بی بی سی احتیاج نیس!!!!!!!!!!!!)خلاصه فهمیدم چرا خواهرم عصبانی بود بعدشم هدیه اومد با گریه بهم گف خاله غلط کردم من اصن خواب بودم نفهمیدم چی گفتم منم بهش گفتم الان من چیزی گفتم که تو گریه میکنی اشکال نداره خاله بعد از اونم من باگریه از اونجا رفتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! موضوع مطلب : پنج شنبه 92 خرداد 2 :: 6:38 عصر :: نویسنده : ملودی
خب دیگه روزا گذشت و من و خواهرمو خواهرزاده هام میرفتیم مغازش خواهرزاده کوچیکم لطف کردو بلند اسممو گفت من کنار خاله................میشینم باتشکر از خواهرزاده عزیزم!!!! یه روز با دامادمون( عیدم بودااا )رفتیم بستنی فروشی (از من میشنوین با مرد جماعت نرین بیرون کوفتتون میکنن) هیچی دیگه رفتیم اونجا داشتیم بستنی میخوردیم که دیدم دامادمون رفت پشت میزی که بستنی سفارش میدن داشت با پسره حرف میزد منو میگی فک کردم دعواس اخه صدا پسره بدبخت بیرون نمیومد هیچی بعدش که اومد بیرون دامادمون اخلاقش عوض شد خب شب عیدمون کوفت شد بعدشم فهمیدیم اون اقا پسر ازون پشت داشته ذاقغ سیامو چوب میزده ودامادمون غیرتی شده وفرمودند که دیگه حق نداریم بریم اون بستنی فروشی منم که حرف گوش کن بازم رفتم البته پنهونی با آجیم یعنی مث من تو دنیا نیستااااااااااااااااااااااا
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 30860
|
|