تنها
این وبلاگ برای عشقمه فقط اون همین
یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:38 عصر :: نویسنده : ملودی
2سال تموم نتونستم به خرمشهر برم خیلی ناراحت بودم یه روز قبل حرکتمون به سمت خونمون دویباره رفتیم بستنی فروشی ایندفعه سرش بالا بود منو دید وشناخت اونجوری که اون نگاه میکرد میگفتم اگه دستش میرسید میومد منو خفه میکرد!!!!!! موضوع مطلب : یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:35 عصر :: نویسنده : ملودی
روزا گذشته وبوی خوش مهرمیومد واین یعنی من بدبخت باید برمیگشتم خونمون خیلی ناراحت بودم ولی چاره ای نبود بابام داشت میومد دنبالم منم کارامو انجام میدادم کارایی مث خرید سوغاتی وسایل خودم تازه لباسم داده بودم بدوزن که روز آخر با خواهرم رفتیم بگیریم قبلش بگم که من خاطراتم وهمه کارامو تویه دفتر مینوشتم اونو گذاشته بودم تو کمدم که خواهرم برام آماده کرده بود خلاصه من وخواهرم برگشتیم خونه میخواستیم دوباره بریم که لباسمو تحویل بگیرم که دامادمون خواهرمو صدا زد رفتن تو حیاط باهم حرف زدن بعد نیم ساعت خواهرم باحالت عصبانی اومد داخل اتاق بعد از اون هم با هم رفتیم لباسمو تحویل بگیریم هرچی بهش گفتم چی شده گفت فقط بعدا بهت میگم اینو بهت میگم خاک تو سرت!!! موضوع مطلب : پنج شنبه 92 خرداد 2 :: 6:38 عصر :: نویسنده : ملودی
خب دیگه روزا گذشت و من و خواهرمو خواهرزاده هام میرفتیم مغازش خواهرزاده کوچیکم لطف کردو بلند اسممو گفت من کنار خاله................میشینم یه روز با دامادمون( عیدم بودااا )رفتیم بستنی فروشی (از من میشنوین با مرد جماعت نرین بیرون کوفتتون میکنن داشتیم بستنی میخوردیم که دیدم دامادمون رفت پشت میزی که بستنی سفارش میدن داشت با پسره حرف میزد منو میگی فک کردم دعواس اخه صدا پسره بدبخت بیرون نمیومد خب شب عیدمون کوفت شد بعدشم فهمیدیم اون اقا پسر ازون پشت داشته ذاقغ سیامو چوب میزده ودامادمون غیرتی شده وفرمودند که دیگه حق نداریم بریم اون بستنی فروشی منم که حرف گوش کن بازم رفتم البته پنهونی با آجیم یعنی مث من تو دنیا نیستااااااااااااااااااااااا
موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 32378
|
|