تنها
این وبلاگ برای عشقمه فقط اون همین
یکشنبه 92 خرداد 5 :: 7:35 عصر :: نویسنده : ملودی
روزا گذشته وبوی خوش مهرمیومد واین یعنی من بدبخت باید برمیگشتم خونمون خیلی ناراحت بودم ولی چاره ای نبود بابام داشت میومد دنبالم منم کارامو انجام میدادم کارایی مث خرید سوغاتی وسایل خودم تازه لباسم داده بودم بدوزن که روز آخر با خواهرم رفتیم بگیریم قبلش بگم که من خاطراتم وهمه کارامو تویه دفتر مینوشتم اونو گذاشته بودم تو کمدم که خواهرم برام آماده کرده بود خلاصه من وخواهرم برگشتیم خونه میخواستیم دوباره بریم که لباسمو تحویل بگیرم که دامادمون خواهرمو صدا زد رفتن تو حیاط باهم حرف زدن بعد نیم ساعت خواهرم باحالت عصبانی اومد داخل اتاق بعد از اون هم با هم رفتیم لباسمو تحویل بگیریم هرچی بهش گفتم چی شده گفت فقط بعدا بهت میگم اینو بهت میگم خاک تو سرت!!! منم متعجب داشتم فک میکردم چه غلطی کردم که خودم خبر ندارم شب دامادمون رفت سرکار ومن وخواهرم تنها شدیم بعد بهم گفت که خواهرزاده کوچیکم که اسمش هانی بود(پسره هاااااااا) گیر میده به کمد من ودفتر خاطراتمو میخواد دامادمونم دفترو برمیداره میخونه بعد از هدیه اون یکی خواهرزادم میپرسه شما کجا رفته بودین دیشب اونم میگه بستنی فروشی(یعنی آدم 2تا خواهرزاده مث این دوتا داشته باشه دیگه به بی بی سی احتیاج نیس!!!!!!!!!!!!)خلاصه فهمیدم چرا خواهرم عصبانی بود بعدشم هدیه اومد با گریه بهم گف خاله غلط کردم من اصن خواب بودم نفهمیدم چی گفتم منم بهش گفتم الان من چیزی گفتم که تو گریه میکنی اشکال نداره خاله بعد از اونم من باگریه از اونجا رفتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! موضوع مطلب : |
منوی اصلی آخرین مطالب پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 26
کل بازدیدها: 31888
|
|